مبارزات عملي ابراهيم (ع) با بت پرستي
مبارزات عملي ابراهيم (ع) با بت پرستي
مبارزات عملي ابراهيم (ع) با بت پرستي
منبع: سایت اندیشه قم
آزر با اين كه ابراهيم را از يكتا پرستي منع ميكرد، ولي وقتي كه چشمش به چهرة ملكوتي ابراهيم ميافتاد، محبتش نسبت به او بيشتر ميشد، از آن جا كه آزر رئيس كارخانة بت سازي بود، روزي چند بت به ابراهيم داد تا او آنها را به بازار ببرد و مانند ساير برادرانش آنها را به مردم بفروشد، ابراهيم خواستة آزر را پذيرفت، آن بتها را همراه خود به طرف ميدان و بازار آورد، ولي براي اين كه فكر خفتة مردم را بيدار كند، و آنها را از پرستش بت بيزار نمايد، طنابي در گردن بتها بست و آنها را در زمين ميكشانيد و فرياد ميزد:
«مَنْ يشْتَرِي مَنْ لا يضُرُّهُ وَ لاينْفَعُهُ؛ چه كسي اين بتها را كه سود و زيان ندارند از من ميخرد.»
سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاي جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم، آنها را در ميان لجن و آب آلوده ميانداخت و بلند ميگفت: «آب بنوشيد و سخن بگوييد!!»[1]
به اين ترتيب عملاً به مردم ميفهمانيد كه: «بتها شايستة پرستش نيستند، به هوش باشيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداي يكتا و بيهمتا متوجه شويد، و در برابر اين بتهاي ساختگي و بياراده كه سود و زياني ندارند سجده نكنيد مگر عقل نداريد، مگر انسان نيستيد، چرا آن همه ذلّت، چرا و چرا؟!» آنها را نزد آزر آورد و به او گفت: «اين بتها را كسي نميخرد، در نزد من ماندهاند و باد كردهاند.»
فرزندان آزر توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد.
ولي ابراهيم به تهديدهاي آزر، اعتنا نكرد. آزر تصميم گرفت ابراهيم را زنداني كند، تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند، از اين رو ابراهيم را دستگير كرده و در خانهاش زنداني كرد و افرادي را بر او گماشت تا فرار نكند.
ولي طولي نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بت پرستي بر حذر داشته و به سوي توحيد فرا ميخواند.[2]
نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاي او گفت:
«خداي تو كيست؟»
ابراهيم: خداي من كسي است كه مرگ و زندگي در دست اوست.
نمرود از راه سفسطه و غلط اندازي وارد بحث شد، و گفت: «اي بي خبر! اين كه در اختيار من است، من زنده ميكنم و ميميرانم، مگر نميبيني مجرم محكوم به اعدام را آزاد ميكنم، و زنداني غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مينمايم.»
آن گاه دستور داد يك شخص اعدامي را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را اعدام نمودند.
ابراهيم بيدرنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگي و مرگ نيست بلكه همة جهان هستي به دست خدا است، بر همين اساس، خداي من كسي است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون ميآورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو ميبرد، اگر راست ميگويي كه تو خداي مردم هستي، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.
نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازي كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد.[3]
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمني كند، رسوائيش بيشتر ميشود، ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند.[4]
ابراهيم در مبارزة خود مرحلة جديدي را برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان و نمروديان اخطار كرد و چنين گفت:
«وَ تَاللَّهِ لَاَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ اَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ؛ به خدا سوگند در غياب شما نقشهاي براي نابودي بتهايتان ميكشم.»[5]
ابراهيم هم چنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابِل رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز[6] شهر را خلوت ميكردند و براي خوش گذراني به صحرا و كوه و دشت و فضاهاي آزاد ديگر ميرفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتي ابراهيم ـ عليه السلام ـ را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شركت كند، ولي ابراهيم ـ عليه السلام ـ در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بيمار هستم»[7].
ابراهيم از نظر بدني بيمار نبود، ولي وقتي كه ميديد مردم، غرق در فساد و هوسبازي و بت پرستي هستند، از نظر روحي كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين كه گفت: «من بيمارم» يعني روحم كسل است.
وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكي غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمههاي گوناگون زيادي در كنار هم چيده شده و با قيافههايي مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاهها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: «از اين غذا بخور و سخن بگو».
وقتي كه آن بت پاسخ نميداد، ابراهيم با تبري كه در دست داشت، بر دست و پاي بت ميزد و دست و پاي آن بت را ميشكست، ابراهيم با همة بتهايي كه در آن بتكده بودند، همين كار را كرد، و فضاي وسط بتخانه از قطعههاي بتهاي شكسته پر شد.
ولي ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظوري داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.
مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزاري را به جاي آورند و سپس به خانههايشان باز گردند.
گروه اول وقتي كه وارد بتخانه شد با منظرة عجيبي روبرو گرديد، گروههاي بعدي نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگي فرو رفتند،فريادها و نعرههايشان برخاست، هر كسي سخني ميگفت...
در اين جا دنبالة داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سورة انبياء) بشنويم:
ابراهيم همة بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند).
(هنگامي كه آنها منظرة بتها را ديدند) گفتند: شنيدهايم نوجواني از بتها سخن ميگفت: كه به او ابراهيم ميگويند.
جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياورند، تا گواهي دهد.
(هنگامي كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: «آيا تو اين كار را با خدايان ما كردهاي، اي ابراهيم؟»
ابراهيم در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن ميگويد!»
بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد».
سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلي فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: «تو ميداني كه بتها سخن نميگويند.»
(اين جا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا چيزي را پرستش ميكنيد كه نه كمترين سودي براي شما دارد، و نه زياني به شما ميرساند (نه اميدي به سودشان داريد و نه ترسي از زيانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا ميپرستيد! آيا انديشه نميكنيد (و عقل نداريد)[8].
نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت: «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندي كه با خدايان ما چنين كرد؟!»
مادر گفت: «اي شاه! من ديدم تو رعيت و ملّت خودت را ميكشي و نسل آنها به خطر ميافتد، با خود گفتم اين پسر را براي حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگوني سلطنت تو به دست او است) او را تحويل ميدهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براي ما يك نفر پسر باقي بماند، اينك كه براي تو ثابت شده كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كاري ميكني انجام بده.»
نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامي كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است.» نمرود به جاي اين كه استدلال نيرومند ابراهيم ـ عليه السلام ـ را بپذيرد، دربارة مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را ياري كنيد».[9]
«مَنْ يشْتَرِي مَنْ لا يضُرُّهُ وَ لاينْفَعُهُ؛ چه كسي اين بتها را كه سود و زيان ندارند از من ميخرد.»
سپس بتها را كنار لجنزار و آبهاي جمع شده در گودالها آورد و در برابر چشم مردم، آنها را در ميان لجن و آب آلوده ميانداخت و بلند ميگفت: «آب بنوشيد و سخن بگوييد!!»[1]
به اين ترتيب عملاً به مردم ميفهمانيد كه: «بتها شايستة پرستش نيستند، به هوش باشيد و از خواب غفلت بيدار شويد و به خداي يكتا و بيهمتا متوجه شويد، و در برابر اين بتهاي ساختگي و بياراده كه سود و زياني ندارند سجده نكنيد مگر عقل نداريد، مگر انسان نيستيد، چرا آن همه ذلّت، چرا و چرا؟!» آنها را نزد آزر آورد و به او گفت: «اين بتها را كسي نميخرد، در نزد من ماندهاند و باد كردهاند.»
فرزندان آزر توهين ابراهيم به بتها را به آزر خبر دادند، آزر ابراهيم را طلبيد و او را سرزنش و تهديد كرد و از خطر سلطنت نمرود ترسانيد.
ولي ابراهيم به تهديدهاي آزر، اعتنا نكرد. آزر تصميم گرفت ابراهيم را زنداني كند، تا هم ابراهيم در صحنه نباشد و هم زندان او را تنبيه كند، از اين رو ابراهيم را دستگير كرده و در خانهاش زنداني كرد و افرادي را بر او گماشت تا فرار نكند.
ولي طولي نكشيد كه او از زندان گريخت و به دعوت خود ادامه داد و مردم را از بت و بت پرستي بر حذر داشته و به سوي توحيد فرا ميخواند.[2]
مذاكرات رو در روي ابراهيم با نمرود، و محكوم شدن نمرود
نمرود بر سر ابراهيم فرياد زد و پس از اعتراض به كارهاي او گفت:
«خداي تو كيست؟»
ابراهيم: خداي من كسي است كه مرگ و زندگي در دست اوست.
نمرود از راه سفسطه و غلط اندازي وارد بحث شد، و گفت: «اي بي خبر! اين كه در اختيار من است، من زنده ميكنم و ميميرانم، مگر نميبيني مجرم محكوم به اعدام را آزاد ميكنم، و زنداني غير محكوم به اعدام را اگر بخواهم اعدام مينمايم.»
آن گاه دستور داد يك شخص اعدامي را آزاد كردند، و يك نفر غير محكوم به اعدام را اعدام نمودند.
ابراهيم بيدرنگ استدلال خود را عوض كرد و گفت: تنها زندگي و مرگ نيست بلكه همة جهان هستي به دست خدا است، بر همين اساس، خداي من كسي است كه صبحگاهان خورشيد را از افق مشرق بيرون ميآورد و غروب، آن را در افق مغرب فرو ميبرد، اگر راست ميگويي كه تو خداي مردم هستي، خورشيد را به عكس از افق مغرب بيرون آر، و در افق مشرق، فرو بر.
نمرود در برابر اين استدلال نتوانست غلط اندازي كند، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درمانده گرديد.[3]
نمرود ديد اگر آشكارا با ابراهيم دشمني كند، رسوائيش بيشتر ميشود، ناچار دست از ابراهيم كشيد تا در يك فرصت مناسب از او انتقام بگيرد، اما جاسوسان خود را در همه جا گماشت تا مردم را از تماس با ابراهيم بترسانند و دور سازند.[4]
بت شكني ابراهيم ـ عليه السلام ـ و استدلال او
ابراهيم در مبارزة خود مرحلة جديدي را برگزيد و با كمال قاطعيت به بت پرستان و نمروديان اخطار كرد و چنين گفت:
«وَ تَاللَّهِ لَاَكِيدَنَّ أَصْنامَكُمْ بَعْدَ اَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ؛ به خدا سوگند در غياب شما نقشهاي براي نابودي بتهايتان ميكشم.»[5]
ابراهيم هم چنان در كمين بتها بود تا روز عيد نوروز فرا رسيد، در ميان مردم بابِل رسم بود كه هر سال روز عيد نوروز[6] شهر را خلوت ميكردند و براي خوش گذراني به صحرا و كوه و دشت و فضاهاي آزاد ديگر ميرفتند، آن روز مردم شهر را خلوت كردند، نمرود و اطرافيانش نيز از شهر بيرون رفتند، حتي ابراهيم ـ عليه السلام ـ را نيز دعوت كردند كه با آنها به خارج از شهر برود و در جشن آنها شركت كند، ولي ابراهيم ـ عليه السلام ـ در پاسخ دعوت آنها گفت: «من بيمار هستم»[7].
ابراهيم از نظر بدني بيمار نبود، ولي وقتي كه ميديد مردم، غرق در فساد و هوسبازي و بت پرستي هستند، از نظر روحي كسل و ناراحت بود، و منظور او از اين كه گفت: «من بيمارم» يعني روحم كسل است.
وقتي كه شهر كاملاً خلوت شد، ابراهيم اندكي غذا و يك تبر با خود برداشت و وارد بتكده شد، ديد مجسمههاي گوناگون زيادي در كنار هم چيده شده و با قيافههايي مختلف، اما بدون هر گونه حركت و توان، در جايگاهها قرار دارند، ابراهيم غذا را به دست گرفت و كنار هر يك از بتها رفت و گفت: «از اين غذا بخور و سخن بگو».
وقتي كه آن بت پاسخ نميداد، ابراهيم با تبري كه در دست داشت، بر دست و پاي بت ميزد و دست و پاي آن بت را ميشكست، ابراهيم با همة بتهايي كه در آن بتكده بودند، همين كار را كرد، و فضاي وسط بتخانه از قطعههاي بتهاي شكسته پر شد.
ولي ابراهيم به بت بزرگ حمله نكرد و او را سالم گذاشت، و تبر را بر دوش او نهاد، ابراهيم از اين كار، منظوري داشت، منظورش اين بود كه در آينده از همين راه، استدلال دشمن شكن بسازد و دشمن را محكوم نمايد.
مراسم عيد كم كم پايان يافت و بت پرستان گروه گروه به شهر بازگشتند، رسم بود پس از بازگشت، نخست به بتكده بروند و مراسم شكرگزاري را به جاي آورند و سپس به خانههايشان باز گردند.
گروه اول وقتي كه وارد بتخانه شد با منظرة عجيبي روبرو گرديد، گروههاي بعدي نيز وارد شدند، و همه در وحشت و بهت زدگي فرو رفتند،فريادها و نعرههايشان برخاست، هر كسي سخني ميگفت...
در اين جا دنبالة داستان را از زبان قرآن (آيه 58 تا 67 سورة انبياء) بشنويم:
ابراهيم همة بتها جز بزرگشان را قطعه قطعه كرد، شايد سراغ او بيايند (و او حقايق را بازگو كند).
(هنگامي كه آنها منظرة بتها را ديدند) گفتند: شنيدهايم نوجواني از بتها سخن ميگفت: كه به او ابراهيم ميگويند.
جمعيت گفتند: او را در برابر ديدگان مردم بياورند، تا گواهي دهد.
(هنگامي كه ابراهيم را حاضر كردند) گفتند: «آيا تو اين كار را با خدايان ما كردهاي، اي ابراهيم؟»
ابراهيم در پاسخ گفت: «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است، از او بپرسيد اگر سخن ميگويد!»
بت پرستان به وجدان خود بازگشتند و (به خود) گفتند: «حقّا كه شما ستمگريد».
سپس بر سرهايشان واژگونه شدند (و حكم وجدان را به كلي فراموش كردند) و به ابراهيم گفتند: «تو ميداني كه بتها سخن نميگويند.»
(اين جا بود كه ابراهيم پتك استدلال را به دست گرفت و بر مغز بت پرستان كوبيد، و به آنها) گفت: آيا غير از خدا چيزي را پرستش ميكنيد كه نه كمترين سودي براي شما دارد، و نه زياني به شما ميرساند (نه اميدي به سودشان داريد و نه ترسي از زيانشان).
افّ بر شما و بر آن چه جز خدا ميپرستيد! آيا انديشه نميكنيد (و عقل نداريد)[8].
گفتگوي نمرود با آزر و مادر ابراهيم ـ عليه السلام ـ
نمرود دستور داد، مادر ابراهيم را حاضر كردند، و به او گفت: «چرا وجود اين پسر را از ما پوشاندي كه با خدايان ما چنين كرد؟!»
مادر گفت: «اي شاه! من ديدم تو رعيت و ملّت خودت را ميكشي و نسل آنها به خطر ميافتد، با خود گفتم اين پسر را براي حفظ نسل نگه دارم، اگر اين پسر همان بود (كه واژگوني سلطنت تو به دست او است) او را تحويل ميدهم تا كشته گردد، و كشتن فرزندان مردم پايان يابد، و اگر اين پسر او نيست، براي ما يك نفر پسر باقي بماند، اينك كه براي تو ثابت شده كه اين پسر همان است، در اختيار تو است هر كاري ميكني انجام بده.»
نمرود گفتار مادر ابراهيم را پسنديد، و او را آزاد كرد سپس خودش شخصاً با ابراهيم در مورد شكسته شدن بتها سخن گفت، هنگامي كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ گفت: بت بزرگ، بتها را شكسته است.» نمرود به جاي اين كه استدلال نيرومند ابراهيم ـ عليه السلام ـ را بپذيرد، دربارة مجازات ابراهيم با اطرافيان خود به مشورت پرداخت، اطرافيان گفتند: «ابراهيم را بسوزانيد و خدايان خود را ياري كنيد».[9]
پی نوشت:
[1] . بحار،ج 12، ص 13.
[2] . بحار، ج 12، ص 31؛ تفسير جامع، ج 2، ص 224.
[3] . مضمون آية 257 بقره.
[4] . قصص قرآن صدر بلاغي، ص 58؛ بعضي اين واقعه را بعد از حادثة آتش آوردهاند. (بحار، ج 12، ص 34)
[5] . انبياء، 57.
[6] . امام صادق ـ عليه السلام ـ فرمود: روزي كه ابراهيم ـ عليه السلام ـ بتها را شكست، عيد نوروز بود (بحار، ج 12، ص 43).
[7] . صافات، 87.
[8] . انبياء، 58 تا 67.
[9] . بحار، ج 12، ص 32.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}